بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند ولی آنها جدی جدی میمیرند.
تو شوخی شوخی به من لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم.
تو شوخی شوخی فراموشم کردی ولی من جدی جدی برات میمیرم
آدمــک اخـر دنـیــاسـت بخـند
آدمک عشق همین جاست بخند
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخـی کاغـذی مـاسـت بخند
آدمک خر نشوی گـریـه کـنی
کـل دنـیـا سـراب اسـت بـخـند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بـه خدا مثـل تو تنهاست بخند
کاش معشوقه ز عاشق طلب جان میکرد
تا که هربی سرو پایی نشود یارکسی
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی
کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن را
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ....
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را
باور نکردی !
گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر
سر این ترانه ها می آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از
شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به
این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
من و تو
برای رسیدن به هم
هیچ چیزی کم نداریم
به غیر از
یک معجزه!
دل بستن شبیه یه قصه ست
با یکی بود شروع می شه و
با یکی نبود پایان می گیره !
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ؟ / تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد / یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار / خسته از این زندگی با غصه های بی شمار
نمیدانم گنجشک ها که شبیه هم هستند ، چه طور همدیگر و میشناسن
و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمیشناسی . . .
همیشه سخت ترین سیلی را از کسی میخوری که روزی بهترین نوازشگرت بود . . .
گریه کن ای ابرک من همچون ستاره بر زمین
روز میلاد مرا در شب بی سحر ببین . . .
به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی
و دل خسته من میترسد که تو پژمرده شوی
که تو مرا به فراموشی شب ها سپری
که مبادا به دلم زنگ سیاهی بزنی
و به شب های امیدم تو تباهی بزنی
http://www.oxinads.com/?a=4773
بزرگترین سیستم کلیکی
موفق