.........!!!

your luv

.........!!!

your luv

عاشقانه۲۵

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید.دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود.دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند.باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید:شما دارید چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نا مه ای را باز می کرد گفت:اینجابخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم..

مرد کمی جلوتر رفت.باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط  پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:شماها چکار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت:اینجا بخش ارسال است.ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته.

مرد با تعجب از فرشته پرسید:شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده.فقط کافیست بگویند:خدایا شکر

عاشقانه۲۴

کفش های طلایی 

 تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب وجوش مردم برای خرید هدیه کریسمس بیشتر میشد.من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم در صف صندوق ایستاده بودم.  

جلوی من دو بچه کوچک.پسری 5ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت.کفشهایش پاره بود وچند اسکناس را در دستهایش می فشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.وقتی به صندوق رسیدیم.دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پرارزش را در دست دارد. 

 صندوقدار قیمت کفشهارا گفت:6دلار 

 پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنهارا شمرد:3دلار و 15 سنت. 

 بعد رو کرد به خواهرش و گفت:فکر می کنم باید کفشهارا بگذاری سرجایش… 

 دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت:نه!نه!  

پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ 

 پسرک جواب داد:گریه نکن شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم به سرعت 3دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه زد و با شادی گفت:متشکرم خانم…متشکرم خانم به طرفش خم شدم و پرسیدم:منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرک جواب داد:مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره! 

 دخترک ادامه داد:معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است.به نظر شما اگر مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم گفتم:چرا عزیزم.حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!